اوهام

من می نویسم، پس هستم...

اوهام

من می نویسم، پس هستم...

  • ۰
  • ۰

بی نام

 «هو الوتر»

 

چقدر بودن و دم زدن و خوردن و خوابیدن و خوشبخت بودن در سطح لجن، گل بد بوی متعف، صلصال کالفخار، آسان و راحت است...

و چقدر تحمل درد ها و شوق ها و بیم ها و امید ها و آرزوها و فهمیدن ها و احساسات آنسوی آسمانی و ...دشوار است!

روح که اوج می گیرد و کار می کند و پرواز می کند، تن را خسته می کند...

 عمق روح یک چیز است و عمق جسم مقوله ای دیگر ! و این خط ها...این شیار ها... در گوشه ی چشم ها و کنچ لب ها و روی تخته سنگ پیشانی که انگار روزگار بازیگوش روی آنها یادگاری نوشته، کاملا تابع اینعمر روح است...

اینطور می شود که می بینی مردی ایستاده در ابتدای جوانی، زمان روییدن ، هنگامه ی شادابی و خنده های از ته دل و احساسات هیجانی و دوست داشتن و عشق... به فصل نمور قناعت کنار جوی آبی رسیده و روی صورتش خط ها و شیار هایی دارد به عمق ده ها سال!چه کسی می گوید نمی شود در زمان سفر کرد؟!

 

آیا می دانی چه می گویم؟!؟

نمیدانم، شاید بدانی اما....نخواهی دانست که چگونه می گویم؟ هرگز نخواهی دانست،هرگز... و چه خوب!

 

 

روزنوشت ها

1399/5/2
2:47 دقیقه صبح

  • علی علامی